روژانروژان، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

ماجراهای آبجی، داداشی

فرشته های زندگی ام دوستتان دارم از صمیم قلب و با تمام وجود

گوجه ی درس علوم

هفته پیش رفتم مدرسه آبجی خانم. جلسه داشتن. خانم سخا معلم شون هست. مربی بسیار قابلی هست و روژان خیلی دوستش داره. خانمشون هم روژان خانم رو دوست داره میگه من تو کلاسم یه شاگرد دارم اونم روژانه... البته این رو از روی محبت نمیگه. میگه چون بقیه خیلی اذیت می کنن بنده خدا رو... روز پیش از جلسه علوم داشتن. گوجه فرنگی با خودشون برده بودن مدرسه. خانم از وسط گوجه ها رو نصف کرده بود گذاشته بود جلوشون که بهش نگاه کنن، هرچی ازش فهمیدن نقاشی کنن و بعد هم بخورنش. خانم نقاشی عشقم رو بهم نشون داد. عالی، فوق العاده. لذت بردم از تماشای این نقاشی. گذاشتم شما هم نقاشی دختر قشنگم رو ببینید. ...
29 مهر 1396

بروووووو... 😒

بخاطر مدرسه آبجی خانم شبا ۹ می خوابیم که بزنیم ۶ صبح بیدار بشیم. اما امشب با این که مثل هر روز داداشی ظهر خوب خوابیده بود اما خیلی خواب آلوده. واسه همین خودش اومد تو رختخواب و گفت لالا... ما هم گفتیم چشم و طبق رسوم قدیم داداش رو گذاشتیم رو پا مون. اما بابا شوخی اش گرفته و هی با بچه ها صحبت می کنه. دَب بعیر، آب عوب بیعینی. (همون شب بخیر، خواب خوب ببینی خودمون). رهام اینو گفت و روش رو کرد به سمت کمد دیواری اما بابا هنوزم نرفته. برو دیده... بابا: جاااااان؟ برو دیده... لالا بده. مکالمه آخر داداش با من و بابا. بابا همینجوری که میرفت بیرون گفت: میدونی چند نفر دوست دارن همین الان من پیششون باشم. ️ بروووووو... با...
29 مهر 1396

لباس مشکی...

چند روری رفتم دنبال پیراهن مشکی سایز رهام برای ایام محرم اما نبود که نبود. یا قشنگ نبود. یا مشکی نبود. یا بزرگ بود. یا کوچک بود. و صد تا مورد دیگه که باعث می شد نتونم لباسی رو که می خوام بخرم. خلاصه در یک اقدام فوری تصمیم به دوخت پیراهن گرفتم. اون هم من که از هر جی،خیاطی هست بیزارم. یه مقدار پارچه از یه چادر مشکی برام مونده بود. یکی از پیراهن های داداشی رو برداشتم و ازش به عنوان الگو استفاده کردم بعد هم با هر مشفتی که بود دوختمش و حاصل کارم رو خیلی خیلی دوست داشتم چون از چیزی که انتظار داشتم خیلی بهتر شد. اما مشکل جدی دیگه بود. آبجی خانم... کاملاً ناراحت بود که برای اون لباس نمی دوزم اما برای داداش میدوزم. با ن...
15 مهر 1396
1